با من چه می کنی مرگ؟
آن چنان بی اهمیت گشته است این زندگی که ترجیح می دهم، نباشم.
وقتی هستم رنج می کشم .
درد و غم را حس می کنم.
شاید به این خاطر است که شبیه عاشقی شدم که درد فراق
معشوق دارد. فراقی که پایانش به دست تو نیست.
من در فراق مرگ آب می شوم و از بین می روم اما نمی میرم.
با من چه کردی زندگی؟
با من چه می کنی مرگ؟
چرا مرا از خود راندی، ای زندگی؟
چرا مرا با خود همراه نمی سازی، ای مرگ؟
چرا این چنین در برزخی میان مرگ و زندگی مانده ام؟
خسته ام، خسته...
نوشته ی رامین